سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسام ســرا
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

مشکل دیگران

موشی در خانه ی مزرعه دار تله ی موش دید!
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
آنها گفتند: مشکل تو به ما ربطی ندارد!
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید...
از مرغ برایش سوپ درست کردند!
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند!

نهایتا زن تلف شد.
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ودر این مدت...
موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد وبه مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد.


[ جمعه 92/6/22 ] [ 12:24 عصر ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

نژادپرستییک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."


مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: "قربان! این به این معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."


تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.

 


[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 10:17 عصر ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

شکهیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.


[ دوشنبه 91/1/14 ] [ 9:34 عصر ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

خان بزرگ مغول ، سندروس خان ، پس از مرگ پدر در مدتی بسیار کوتاه ، همه قبایل صحرای گُبی را زیر تسلط آورد. اگر یک بلیه خصوصی نبود ، با اطمینان می شد گفت که خان در صف اول مردان موفق روزگار خویش جای دارد.

اما افسوس که خان بزرگ ، فاتح صحرا و رام کننده قبایل یاغی ، با جن همزاد خود توافق کامل نداشت و این اختلاف نظر ، گاه و بیگاه آرامش خان را چنان بهم می زد که آشفتگی وی روزها و هفته ها دوام داشت .

به گفته جن شناسان ، هر یک از فرزندان آدم ، جن خاص دارد بنام همزاد ، که از آغاز تولد تا هنگام مرگ دمی از او جدا نمی شود و سرنوشت مردم و توفیق و شکستشان به رفتار و اخلاق و عقاید جن خاصشان وابسته است . هر که جنی مهربان و موافق و ملایم دارد ، همیشه در راه مراد دو اسبه می رود و مراحل توفیق را به روانی آب و سرعت باد طی می کند . وای بر آن کس که جنی شرور و خشن و تند و سرکش دارد . همه نیروی وی در کشمش جن بدنهاد تلف می شود . نگفته پیداشت که آدمیان دیدنی ، از تسلط بر جنیان ندیدنی ، ناتوانند و در کشاکش انسان و جن ، همیشه جن غالب است و انسان مغلوب .

خان بزرگ که در سراسر صحرا ، همه سرکشان را مطیع کرده بود ، اسیر جن خود بود و جن مغرور و خشن و لابه ناپذیر که هر وقت می خواست در خانه جان خان نفوذ می کرد و قلب و زبان و چشم و گوش و اراده او را به فرمان خویش می گرفت ، براستی بلایی بود. بدبختانه جن خان بسیار هوسباز و موقع شناس بود گاه می شد که روزی چند بار بر اراده خان سوار می شد و زبان او را مسخر می کرد و هر چه هوس داشت به زبان او می گفت و هیچ کس نمی دانست که زبان خان به جان جن اتصال دارد و جن ملعونست که به زبان خان سخن می کند.

گاه می شد که جن ماهها دم از تمرد نمی زد و مطیع خان می شد و مغولان گمان می بردند ، کشاکش خان و جن جزو مسایل تاریخ شده . اما ناگهان پس از ماهها سکوت ، آثار نفاق جن نمایان می شد که فضاحتهای نگفتنی به دنبال داشت .

بلیه بزرگ این بود که گاهی جن شرور در لحظاتی بسیار دقیق ،گریبان خان را می گرفت . یک بار که خان در انجمن سران قبایل درباره اتحاد طوایف صحرا و یورش به اروپا از راه آسیا داد سخن می داد، ناگهان سروکله جن افسار گسیخته در سخنانش نمودار شد و گفت :

- اتفاق ما با 300 کرور پشه و 700 کرور مورچه قوّتی عظیم می شود که قدرت مردم مغول را تا اقصای دنیا بسط می دهد.

مغولان به پچ پچ افتادند و نزدیک بود اهل مجمع درهم افتند.مشاوران خان چه زحمتها کشیدند تا دریدگی را رفو کردند و این کلمات بی جا که به تلقین جن شرور به زبان خان رفته بود ، چه اثر بدی در اقتدار او به جا نهاد . از این حوادث بد که حاصل سبکسری جن مخصوص بود ، مکرر رخ داد.

خان بزرگ از شرارت جن موقع شناس به تشویش دائم بود و چاره ای جز تحمل نداشت .

جوجی خان پیر ، بزرگ مشاوران که عمر دراز و ریش انبوهش احترام او را در دل خان نفوذ داده بود و به صف اول محارم خاص بود ، روزی به خلوت به عرض رسانید که جناب خان بزرگ که خداوند کار جهان را به کف ایشان سپرده ، سزاوار است تدبیری بیندیشند که از تشویش خاطرشان خللی در مهمات امور رخ ندهد.

خان که از معماگویی و پرده پوشی بیزار بود برآشفت و گفت :

- ای جوجی محترم ! روشنتر بگو و مطلب را به لفافه مپیچ . می دانم که همه سران قبایل از پرت گویی من به جان آمده اند . قضیه پشگان و مورچگان آبروریزی شده . خودم می دانم اما چه کنم . گناه از این جن متمرد است که همدم من است ، اما اختیارش به دست من نیست . شب و روز با وی به جنگم ، اما غلبه با اوست . آنروز که در انجمن سخن می گفتم ناگهان احساس کردم که چون اسب سرکش مهار کشید و از چنگ من به در رفت . بزرگان قوم انجمن کنید و راهی برای رام کردن وی بیندیشید که من از جدال مستمر با این خائن طغیانگر وامانده ام .

راستی که وضع خان رقت انگیز بود ، زیرا در زیر آسمان بلیه ای خطرناکتر از کشمکش ضمیر نیست . جنگ با اشرار برونی هیچ است . جنگ با آنکه در جان ما خانه دارد ، تحمل ناپذیر است . جنگی است که فیروزی ندارد . ای خوش آنکه به زحمت جنگ خانگی دچار نیست و از غوغای درون آسوده است ، خاطرش بهشتی است پر از گلهای جاوید .

جوجی خان که صیقل زمانه ضمیرش را چون آئینه صافی و روشن کرده بود و از رنج خان خبر داشت ، گفت : خان اعظم به سلامت باد جنگ با جن خانگی بیهوده است . رام کردن آن نیز از ما ساخته نیست باید جن شرور یاغی را به مهار کشید.

خان گفت :

- پدر اختیار با تست هر چه می خواهی بکن که این جن لعنتی مرا به جان آورد .

جوجی خان روزی چند در اندیشه بود . چند بار با مشاوران محرم خان انجمن کرد و به مشورت نشست و عاقبت به این نتیجه رسید که چون مهار کردن جن یاغی میسر نیست ، می باید خان را مهار کرد تا جن به زبان او فساد و شرارت نکند.

روز بعد ، جوجی پیر به خلوت خان شد و حاصل اندیشه خود را بر او عرضه داشت. خان پذیرفت که جوجی پیر مراقب جن شرور باشد که زبان خان را برای مقاصد مفسدت انگیز به کار نگیرد . بنا شد در انجمن عام بر کرسی بلند بنشیند و جوجی زیر آن نهان شود و نخی به حساس ترین عضو خان ببندند و جوجی از زیر کرسی سر نخ به دست سراپا گوش باشد و همینکه آثار ظهور جن لعین را در کلمات خان احساس کرد نخ را بکشد یعنی خاموش !

از آن پس خان اعظم از شرارت جن خویش آسوده بود. اطرافیان محرم خان خرابکاری جن شرور را با بی اعتنایی تلقی می کردند و خان در حضور آنها از تجاوز جن باک نداشت . وقتی از قبایل دور فرستاده ای می رسید ، جوجی برای جلوگیری از شرارت جن زیر کرسی آماده بود.

سالها گذشت و به برکت آن رشته نامرئی جن خان زیر نظارت جوجی بود و حتی یک بار نتوانسته بود دسته گلی به آب رها کند. یک بار که فرستاده ای از سرزمینی دوردست به حضور خان آمده بود ، تشریفات پذیرایی بسیار مجلل بود و خان بزرگ می خواست همه جلال و جبروت خویش را به این بیگانه از راه دور رسیده نشان دهد. هنگامی که خان بر کرسی بلند سلام و گفتار تشریفاتی را می شنید ، ناگهان رعشه خفیفی جانش را گرفت . این نشان طغیان جن بود . در همان اثنا ، خان متوجه شد که به عضو حساس او نخی بسته اند . دست برد و نخ را گرفت و با حیرت و حسرت یادش آمد که این وسیله مراقبت جوجی است که هم اکنون زیر تخت آماده کار است ، تا جن شرور طغیان نکند . جانش پر از غوغا شد که :

- ای خدا چرا من خان بزرگ قبایل صحرا چنین اسیر جن شرورم که باید جوجی از زیر کرسی نخ به دست مراقب گفتار من باشد .

ناگهان به خاطرش رسید از این فرستاده بپرسد ، آیا خان آنها هم با جن خود کشاکش دارد و مشاوران وی از زیر کرسی نخ کشیده و به مراقبت نشسته اند ؟ بی تامل سخن آغاز کرد و با آهنگی پرهیجان گفت:

- آقای سفیر ، خان شما را هم ........

جوجی تیز گوش و تیزهوش خطر را احساس کرد. چیزی نمانده بود که جن یاغی رسوایی را به اوج ببرد و خان به فرستاده بیگانه بگوید که خان شما را هم رشته ای به عضو نگفتنی خود دارد ؟ یا تنها منم که چنینم ....

و بی اختیار رشته را کشید . چنانکه از فشار نخ ، تن خان رنجه شد و به اقتضای علامت و هم ، از فرط رنج دنباله سخن را برید و به تعبیر از فشار نخ گفت :

- آخ !

و به دنبال آن به حکایت حال افزود :

- کشیدند .

سفیر هاج و واج ماند. گفته خان برایش مفهوم نبود . اما آداب حضور ، اجازه کنجکاوی نمی داد . باقیمانده وقت را به آشفتگی گذرانید و همین که برون شد این جمله را ثبت کرد که در فلان روز و فلان ساعت که در حضور خان بودم به من گفت :

- خان شما را هم آخ ! کشیدند.

سه ماه بعد ، از سرزمین دور خبر آمد که خانشان را از مقام خانی به زیر کشیده اند و ای عجب که ساعت و روز سقوط وی همان بود که خان مغول کلمات رمز آسا راگفته بود . سفیر ضمن مبارکباد خان نو ، نوشت که باید محتاط و دقیق باشیم . خان بزرگ غیب می داند. چند ماه پیش به وقت وقوع حادثه از آن خبر داد ، آقای سفیر ،خان شما را هم آخ !کشیدند .

مگر روشنتر از این می شد از سقوط خان خبر داد .

یکی از داستانهای کتاب "مرده کشان جوزان" اثر زنده یاد ابوالقاسم پاینده(1287 -1363شمسی)


[ سه شنبه 90/4/7 ] [ 1:16 صبح ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

تفاوت نگاه ونگاه

دهقان پیر، با ناله می‌گفت: ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند.
ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی! مگر کور ی؟نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...

 

 

 


[ شنبه 89/10/18 ] [ 12:38 صبح ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

راز جعبه کفش

زن وشوهری بیش از60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

 

در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

 

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

 

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

 

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

 

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”


[ سه شنبه 89/6/23 ] [ 1:5 صبح ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]

از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست نده و بدان که هروقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است.
روزی سقراط، فیلسوف معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت ورفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت‌کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشدهرگز رفتار بدی ازاو دیده نمی‌شود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است. باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند وغافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است.


[ چهارشنبه 89/2/29 ] [ 12:27 صبح ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

اینجا محلی برای ارائه ی آرا و نظرات من است درباره آنچه که می بینم،می خوانم، می شنوم و آنچه در اطرافم اتفاق می افتد.چنانچه کسی یاکسانی عصبانی هستند ونمی توانند مخالف نظر خود رابا دادنِ «صفت» مخاطب قراردهند ویاقلمشان بادُشنام آشناست وبه آسانی به دیگران تهمت می زنند از نظردادن بپرهیزند چراکه درهر صورت نظر ایشان حذف خواهد شد. آوردن لینک وبلاگ ها به معنی تایید همه مطالب آنها ویامدیر وبلاگ نیست،بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم ..نقل واستفاده از مطالب این وبلاگ آزاد است اگر دوست داشتید منبع آن را نیز ذکر کنید.
امکانات وب


بازدید امروز: 147
بازدید دیروز: 142
کل بازدیدها: 1445235